هميشه فكر مي كردم خيلي سخته بخوام رها رو از پنبه ريز بگيرم واسه همين هميشه پشت گوش مي انداختم و مي گفتم بذار بزرگتر شه تا حسابي متوجه باشه و نخواد خونه را نجس كنه ولي مثل اينكه دختري ديگه خسته شده و نمي خواد پنبه ريز بشه اخه از كلي وقت پيش همش پنبه ريزش رو بيرون مياره و با شورت مي گرده .بهش مي گفتم رها جون وقتي جيش داري بگو تا ببرمت روي صندليت باشه ؟ اونم سري تكون مي داد و مي گفت باشه ولي بعضي وقتا از دستش در مي رفت و اون كاري كه نبايد ميشد ميشد بعدشم با اون صداي شيرينش مي گفت ماماني پي پي دارم . يك روز كه مي خواستم رها رو خواب كنم من رو تختش دراز كشيده بودم ولي اون پايين تخت بود و داشت بازي مي كرد كه يه مرتبه ديدم رنگش قرمز شده و داره زور م...